فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 17 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

حسین و فاطمه

بعد از مدتها میخوام برگردم حالا دوتا بچه دیگه هم اضافه شدن

خط حسین

ماشالله استعدادت تو خوشنویسی خوبه خب یا به بابا رفتی یا به دایی دیگه! اولاش یه کم درشت مینوشتی ولی بعدها یهو گفتی مامان میخوام ریز بنویسم و همونجا ۱۸۰درجه خطت ریز شد و منم کلی ذوق کردم وبوسیدمت البته الان از اونوری افتادی و کلی ریز مینویسی اینم چند تا عکس از صفحات دفترت البته اولین صفحه رو گند زدی آخه هنوز یک خط در میان نویسی رو بلد نبودی  
14 آذر 1392

فرهنگ لغات فاطمه

خب یه کم هم از تو بگم گل خونه این فرهنگ لغات تو در دو سال و دو ماهگیته ا دست بری آب = فکر میکنم یعنی پرید تو آب  مال منمه=مال منه مال بابایه=مال باباست .البته اخیرا با یه خونواده مشهدی رفتیم سفر و این اثرات رفیقه بالالش =بالشت جیش لگم=جیش لگن  
14 آذر 1392

پسرم درمدرسه دخترانه چه میکنی؟

بعد از یک هفته که میرفتی هنوز چیزی یاد نگرفته بودی و فقط هر روز تو مدرسه یه نقاشی قشنگ میکشیدی آخه معلمتون هنوز از ایران اعزام نشده بود بالاخره مدیران محترم فکری کردند و کلاس شما و دومی ها رو فرستادن مدرسه دخترانه تا از درساتون عقب نمونید.خب اینم یه مدلشه دیگه نمیدونم اونجا چطوری شما رو بادخترا سر یه کلاس نگه میدارن خودت که میگفتی همیشه علیه هم شعر میخونید خانم حسین پور هم خیلی شاکی بود خلاصه اونجا بود که درساتون شروع شد و هر روز یه صفحه لوحه داشتید من هم با تجربه پارسال که از حمید رضا داشتم سعی کردم کاری کنم که خودت مشقاتو بنویسی و به من وابسته نباشی که تا حدودی به نظر موفق بودم اولای مدرسه راحت از خواب بلند نمیشدی و هر روز میگفتی مامان میش...
14 آذر 1392

روز اول مدرسه

بلاخره روز اول مدرسه اومد و تو با کلی ذوق و شوق راهی مدرسه شدیه البته با من بابا و فاطمه اونجا مراسم خشک سخرانی سفیر ومدیر و ... بود وتو حوصله ات سر رفته بود چقدر دلم میخواست ایران بودیم میرفتیم جشن شکوفه ها تا تو کلی حال کنی ولی حیف... خلاصه شما رو از زیر قرآن رد کردند و راهی کلاس شدید که فکر میکتن تنها تیکه جذابش برات همین بود دیگه باقیشو من نبودم ولی عکساش رو مامان رضا گرفته بود که برات می ذارمش 
13 آذر 1392

مدرسه حسین

سال قبل مدیر مدرسه اینجا گفته بود تو رو ثبت نام میکنه اما وقتی بابا رفت برای ثبت نام گفتند که قانونش عوض شده و ثبت نام نمیکنن خلاصه دنیا رو سر ما خراب شد چون تمام برنامه هامون به هم ریخت و اینطوری ما باید برمیگشتیم ایران چون.... چون تو قطعا تنهایی دوام نمی اوردی و بعد از یکسال مهد رفتن نمیتونستی تو خونه بمونه اون یکی دو روزه خیلی به من سخت گذشت تا اینکه یه بنده خدا واسطه شد و قرار شد تو سال اول رو نخودی بخونی سال دوم رو به نام سال اول تو ایران بخونی واز سال سوم رسمی بشی ولی من و بابا باز تو دلمون تلاطم بود چون تو این مدت خیلی ها میگفتن که زود نفرستین مدرسه میسوزه و... فقط استخاره بود که آروممون میکرد و مصمم هنوزم گاهی که خوابت میاد یا دوست ...
13 آذر 1392

برگشت به مالزی

بعد از روزای شیرینی که با بابا داشتیم غصه جدایی کم کم داشت سایه مینداخت که خدا چتر حمایتش رو باز کرد و به طور ناباورانه ای قرار شد که خونوادگی بریم مالزی حالا نمیدونم خدا به شما دوتا و بیشتر فاطمه رحم کرد یا چیز دیگه خلاصه بنا شد که بریم مالزی و حسین رو تو کلاس اول ثبت نام کنیم چون مدیر مدرسه گفته بود که ۵سال ونیمه هم ثبت نام میکنن خلاصه راهی شدیم و اما غصه مامانی بنده خدا از دوری شما دو تا زیادتر شد چون این چند وقت که بدون بابا ایران بودید مامانی کلی به شما سر میزد و هواتونو داشت و کلی جای خالی بابا رو براتون پر میکرد و خب خودشم خیلی به شما عادت کرده بود خلاصه چاره ای نبود و ما با استخاره و استشاره راهی شدیم و اومدیم کشور غربت
13 آذر 1392

حرف دل

داشتم به این فکر میکردم که چرا پشت هم خاطرات قشنگ شما رو اینجا ثبت نمیکنم دیدم همه زندگی ما شده خاطره که حتی ذهنم باسرعت عجیبش توانایی ثبتش رو نداره پس چطور من بتونم این همه خاطره از شما دو تا گل باغ زندگیم ثبت کنم شما دو تا گلی که هرکدومتون یه باغ پر از خاطره اید و این باغها وقتی با زندگی پر از جریان ما تلاقی میکنند خودش بهشتی میشه بینهایت که دیگه حتی اینترنتم نمیتونه اونو تو خودش ثبت کنه ایشالله که همیشه بینهایت باشید و در بینهایتها سیر کنید و به هیچ نهایتی تو زندگیتون راضی نباشید
13 آذر 1392
1